مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

عکس های اواخر چهارده ماهگی

محمدمانی و شما که اصلا کنار هم نایستادید و ما مجبور شدیم تک تک عکس بگیریم این هم محمدمانی جیگر من این هم قندعسلم که تازه از خواب ظهر بیدار شده(همون روزی که خاله ها خونمون بودند) قربون اون چشمهای خوشگلت برم مننننننننننننننن این پهلوون من کلا کارش همیشه با لوازم آشپزخانه هست این هم جا سیب زمینی پیاز که جدیدا کشفش کرده این گل پسر من که فردای مهمونی خاله مریم اینا هوس کرد ادای محمدمانی رو دربیاره که بعد از لحظه ای نتونست و گریه اش گرفت ...
25 مهر 1392

باغ پرندگان

سه شنبه مامان جون و باباجون و خاله ها با قطار راهی مشهد مقدس شدند و ماشین رو به ما سپردند. ما هم تا تونستیم رفتیم گردش. ی روز رفتیم به شکم مون رسیدیم. ی روز رفتیم خونه مامان طاهره اسلامشهر(چون خودشون به خاطر مراسم فوت خان نه نه هنوز ارومیه هستند) رو سر زدیم . ی روز هم رفتیم باغ پرندگان که نزدیک خونه مون هست. خیلی خوش گذشت پر بود از انواع پرنده ها، طوطی،قرقاول، کبوتر، شترمرغ، اردک و ... شما هم از تعجب دهنم باز مونده بود و مدام می گفتی جوجو جوجو مهراد و پدر وقتی میزاشتیمت زمین لحظه ای صبر نمی کردی که دستت رو بگیریم که کلا نمی زاری دستت رو بگیریم. ...
25 مهر 1392

فوت مادربزرگ پدر(خان نه نه)

گل پسر مهربونم؛ متاسفانه باید بگم که مادربزرگ پدریت هم به رحمت ایزدی رفت. درست جمعه 19/7/ بود که سر ناهار نشسته بودیم که یهو پدر موبایلش رو داشت چک میکرد که گفت وای سحر! گفتم چی شده؟ گفت : عمه کبری زده که خان نه نه فوت شدند. باورم نمی شد. هر چند دو ماه پیش به خاطر بیماری قلبی بستری بودند و ما هم خدارو شکر به دیدنشون ارومیه رفتیم. ولی نه به این زودی. خیلی خیلی مهربون بودند. متاسفانه من که زبان آذری متوجه نمی شم ولی همیشه با خوش زبانی و خوش برخوردی و خنده خان نه نه مواجه می شدم. یادم نمی ره که وقتی می رفتم ارومیه بهم می گفت: گلینم،قیزیم و بعد خنده رو سر میداد. دفعه آخر وقتی ارومیه بودیم فقط روی تخت بود و حتی آخ هم از سر ب...
25 مهر 1392

طلسم شکست

بالاخره خاله مریم و خاله مرجان دوستان خوب من بعد از 14 ماه از تولد شما که می خواستند بیان دیدنت طلسم شکست و اومدند. چهارشنبه خاله مریم بهم پیامک زد که میان و بعد از کلی اصرار راضی شدند ناهار در خدمتشون باشیم.من هم بعد از اتمام ساعت کاری رفتم خونه و به ی سری کارام رسیدگی کردم. فردا صبح پنج شنبه هم از ساعت 8 صبح مشغول به تهیه ناهار شدم. چون دوست داشتم تو دوره های بعد بقیه اذیت نشن چلو مرغ و سوپ و ژله گذاشتم. پدر هم از صبح زحمت نگهداری شما رو کشید. به خاله مریم پیامک زدم تو راهید گفت آره. تو دلم گفتم از پیروزی تا اینجا چون قرار بود با مترو بیاد خیلی راهه و واسه خودم یواش یواش کار می کردم که ساعت ده و نیم پدر گفتند که اف اف زنگ میز...
25 مهر 1392

روز جهانی کودک

کودکم،فرشته کوچکم زندگیم روزت خجسته باد. امروز صبح روزهای کودکی خودم رو مرور کردم بازی با دوستام،خاله بازی ها،دنبال هم دویدنها،قهقهه خنده هام،اشک های بی بهونه هام بازی با دخترخاله ها و دخترعمه های هم سن خودم باعث شد بی اختیار وقتی تو تاکسی به طرف اداره میرفتم اشک تو چشم هام جمع بشه. یادمه بچه که بودم و یکی یکدونه بودم.ی عروسکی داشتم که سالها بعد توسط خاله ها منهدم شد.عاشقش بودم. بغلش میکردم .چادرم سرم میکردم.عروسکم رو می بردم زیر چادر انگار که ی بچه واقعی دارم. حالا بعد از سالها بچه واقعیم رو که ی پسر خوشگل و ماه هست رو بغل می کنم و احساس مسئولیت دارم. یاد دوستام فائزه،فهیمه،مونا کاش می شد دوباره ببینمشون. و امروز ...
16 مهر 1392

لحظاتی با بزرگترین جوانمرد

فضولی تو کمد خاله ها لحظه ای غفلت که دیدیم شما رفتی تا دستت به کلید برق برسه مدتی بود که علاقه پیدا کرده بودی رو صندلی چرخ دار بخوابی شاید به یاد حرکات دوران جنین میافتادی.مامان جون میگه روزهایی که من اداره هستم ی روزهایی دوست داری این مدلی بخوابی ...
13 مهر 1392

اولین مهمونی دوتایی

همراه من؛ دوستم خاله الهام که اولش همکارم بود و الان دوست صمیمیم هست فرزند دومش رو 6 ماهی می شد که به دنیا آورده و من شرمنده اش شدم و شش ماه بود که به دیدنش نرفتم. البته دو تا از همکارام معطلم کردند به هر حال عادت ندارم که تبریک مناسبت های دوستام رو تعویق بندازم به خصوص خاله الهام که موقع تولد شما با وجود اینکه آرتین رو باردار بود سریع به دیدنت اومد. بالاخره پنج شنبه یعنی 11/7/ بود که به خاله گفتم که من و مهراد ساعت 11 میایم. روز قبل ی دست بلوز و شلوار خوشگل برات خریدم.داشتیا ولی از این لباسها خوشم اومد و خریدم. دو تا هم عروسک برای تو و الینا. خلاصه پنج شنبه صبح کله سحر اول ناهار رو تهیه کردم چون می دونستم خاله الهام سخت...
13 مهر 1392

تولد چهارده ماهگی

سلام گل پسرم؛ دیروز ساعت 7/35 دقیقه رفتی تو چهارده ماهگی. قرار بود خاله ها پست رو بنویسند که انقدر درگیر ثبت نام دانشگاه شون هستند که وقت نکردند. خیلی زود داره دیر میشه. خیلی زود داری بزرگ و بزرگ تر میشی و میشی ی مرد بزرگ ی جوانمرد خوب و مهربون. وقتی خوابی به چشم های خوشگلت و مژه های بلندت نگاه می کنم و اشک تو چشمهام جمع میشه که چقدر زود داری بزرگ میشی. کاش زمان متوقف می شد و من و تو تو همین زمان می موندیم. هدیه خدا! بودنت در کنارم، نفس هات، خنده هات همه و همه من رو عاشق تر از قبل می کنه و هر روز بعد از ستایش خدا سجده شکر به جا میارم که من رو هم قابل مادر شدن دونست. گل پسرم شما دیگه تو این ماه : - کلمات بیشتری رو...
4 مهر 1392
1